معنی برکشیدن و برآوردن

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

برکشیدن

استخراج کردن، برآوردن


برآوردن

(مصدر) بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن. -3 بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن. -8 انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد.

لغت نامه دهخدا

برکشیدن

برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف):
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه.
فردوسی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
لبیبی.
ز دل برکشد می تف درد تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی.
برکشم مر ترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصدباز.
ناصرخسرو.
برکشد هوش مرد رااز چاه
گاه بخشدْش و مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو
زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء).
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی.
نظامی.
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب.
نظامی.
تا برنکشد زچنبرش سر
مانده ست چو حلقه بر سر در.
نظامی.
مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب). || جدا کردن. به یک سو زدن: چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع، برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش، برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ، برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع، برکشیدن پوست گوسفند را از گردن. مصخ، برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب). سلخ، برکشیدن پوست.
- برکشیدن پنبه از گوش، خارج کردن آن. گوش فراداشتن. آماده ٔ شنیدن شدن:
شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.
ناصرخسرو.
- برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن، برآوردن آن از تن. کندن و بیرون آوردن لباس از تن:
غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.
فردوسی.
برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ.
فرخی.
هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.
منوچهری.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه ٔ حله ها از آن فروریخت از همه ٔ اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرهالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف).
- نقاب برکشیدن، بیک سو زدن آن:
زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
سعدی.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری.
سعدی.
|| پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن:
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.
فرخی.
|| گستردن:
برکشیدند بکهساره ٔ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایه ٔ غزنین ملحم.
فرخی.
|| ممتد کردن. (یادداشت مؤلف). ممتد ساختن:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
- رده برکشیدن، رده کشیدن. صف زدن:
ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
- صف برکشیدن، صف زدن. رده بستن: در شهرستان بگشودند و آن مهتران... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.
فردوسی.
|| افزودن.
- برکشیدن سال، رسیدن آن. منتهی شدن آن:
چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل.
فردوسی.
|| بالا بردن. بالا کشیدن:
آن کجا سرْت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردْت بخرد.
خسروانی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش.
سوزنی.
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی.
- تنگ برکشیدن، مجهز و آماده شدن. مهیای کاری گشتن. مصمم گشتن:
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ.
ناصرخسرو.
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ.
مسعود.
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک.
(از سندبادنامه).
|| بالا بردن. بالای سر بردن:
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
فردوسی.
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی.
|| ترقی دادن کسی را. (آنندراج). مرتبه ٔ کسی را افزودن. (آنندراج) (غیاث). بلند کردن. نواختن. به پایگاه بلندرسانیدن. برگزیدن. ترتیب کردن و نواختن: از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [مأمون] بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.
فردوسی.
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.
فردوسی.
بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.
فردوسی.
نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.
فردوسی.
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.
فردوسی.
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.
فرخی.
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.
فرخی.
نه برکشیده ٔ او را فلک فروفکند
نه راست کرده ٔ او را کند زمانه تباه.
فرخی.
خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.
فرخی.
میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت.
منوچهری.
توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [او] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی). برادر ما را [مسعود] برکشید [محمود]. (تاریخ بیهقی). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [یعقوب] واعتمادها کرد در اسباب ملک. (تاریخ بیهقی).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم.
اسدی.
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ایشان را [مسعودیان را] فضلویه برکشید و قلعه ٔ سهاده بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.
نظامی.
جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.
اوحدی.
- برکشیدن حق، ترقی دادن حق. بالا بردن حق. اعتلای حق:
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.
فرخی.
- برکشیدن نام، بالا بردن و مشهور کردن آن:
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش.
فردوسی.
- خود را برکشیدن، بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن:
عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جمله ٔ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
باباافضل کاشی (از آنندراج).
- سر برکشیدن به، به اوج بلندی رسیدن:
بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.
مسعود.
- || سر پیچیدن. نافرمانی کردن:
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرْش باید برید.
دقیقی.
- سر به ماه برکشیدن، به پایگاه بلند رسیدن:
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه.
فردوسی.
- || به پایگاه بلند رساندن:
یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه.
فردوسی.
- کسی را بروی کسی برکشیدن،وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری: در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی).
|| برافراشتن. بلند کردن. افراشتن. ساختن. برپا کردن:
ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.
فردوسی.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.
فردوسی.
جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
فردوسی.
یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات.
ناصرخسرو.
حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.
نظامی.
- بادبان برکشیدن، برافراشتن بادبان. روان کردن کشتی:
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی.
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.
فردوسی.
- رایت و علم برکشیدن، افراشتن علم:
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی.
نظامی.
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی.
نظامی.
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.
سعدی.
- قبه برکشیدن، برپا کردن آن. برافراشتن آن. بالا بردن آن:
چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی.
فرخی.
|| آویختن به دار. دار زدن. بر دار بربردن: عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی. (فتوح 3: 149). || برآوردن. برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن:
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.
فردوسی.
قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. || برون دادن. برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده.
نظامی.
گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
- آواز برکشیدن، آواز برآوردن: چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی.
نظامی.
تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی).
- بهم برکشیدن آواز، درآمیختن آوازهای گوناگون بهم:
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.
فردوسی.
- خروش برکشیدن، نعره زدن. بانگ برآوردن:
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
- رود برکشیدن، رود نواختن. به صدا درآوردن رود:
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.
فردوسی.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
- ساز برکشیدن، ساز زدن. ساز نواختن:
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
نظامی.
- سرود برکشیدن، نغمه سر دادن:
چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی.
نظامی.
- غریو برکشیدن، غریو برآوردن: برکشیده غریو؛ فریاد برآورده:
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.
نظامی.
- فریاد برکشیدن، فریاد برآوردن:
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون.
سوزنی.
- ناله برکشیدن، ناله کردن:
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.
سعدی.
- نای برکشیدن، نای زدن. به صدا درآوردن نای:
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای.
فردوسی.
- ندا برکشیدن، ندا کردن:
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
- نغمه برکشیدن، نغمه سر دادن:
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داود.
سعدی.
- نوا برکشیدن، نوا برآوردن:
نوایی برکشید از سینه ٔ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
|| آهیختن. آهختن. آختن. برآوردن. (یادداشت مؤلف). از نیام برآوردن. از میان برآوردن. برهنه کردن تیغ و جز آن:
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام.
فردوسی.
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی.
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
فردوسی.
چو از دور نوش آذر او را [رستم را] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام.
ناصرخسرو.
چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
ناصرخسرو.
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری.
سوزنی.
بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام.
سوزنی.
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام.
نظامی.
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.
نظامی.
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.
مولوی.
گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم.
سعدی.
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من.
سعدی.
مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.
سعدی.
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.
سعدی.
امتلاخ، برکشیدن شمشیر از نیام. امتحاط؛ برکشیدن نیزه. (از منتهی الارب). || بالا آمدن. بلند شدن. بررفتن:
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
فردوسی.
- برکشیدن آفتاب، طلوع کردن آن:
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب.
فردوسی.
- سر برکشیدن خورشید، طلوع کردن آن:
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.
فردوسی.
- قد برکشیدن، قد برآوردن. بالا کشیدن قد:
سروبن برکشید قد بلند
خنده ٔ گل گشاد حقه ٔ قند.
نظامی.
|| براه افتادن. حرکت کردن. (یادداشت مؤلف):
بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه.
فردوسی.
کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.
فردوسی.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن.
فردوسی.
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه.
فردوسی.
بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج.
فردوسی.
- ره برکشیدن، راهی شدن. روانه شدن:
وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.
(گرشاسبنامه).
- سپاه برکشیدن، سپاه گسیل داشتن. سپاه بردن. سپاه سوق دادن و راندن:
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.
فردوسی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی.
|| ترک کردن. بیرون شدن:
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.
سعدی.
|| بوییدن.
- برکشیدن بوی، استشمام. بو کردن: گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [در زکام]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کشیدن. رسم کردن: بر دیگر سطح اشکال هندسی... برکشید. (سندبادنامه ص 65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی.
نظامی.
بگرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری.
سعدی.
|| وزن کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کشیدن:
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم.
فردوسی.
همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان.
فرخی.
|| آلودن. ملون کردن. (یادداشت مؤلف):
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسایی.
|| بر هم کشیدن. درکشیدن. چین دار کردن. (ناظم الاطباء): انذلاغ، برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط؛ برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب).


کارد برکشیدن

کارد برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) برکشیدن کارد یا شمشیر و جز آن. سَل ّ.


برآوردن

برآوردن. [ب َ وَ دَ] (مص مرکب) برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. (آنندراج). رفع. بالا بردن. بربردن. بردن به سوی بالا:
درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر.
فردوسی.
بدست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم بچرخ و بزرّ بنگاریم.
ناصرخسرو.
فرود آوردی آنچش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی.
ناصرخسرو.
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همه فراوان بدهند و باز بستانند.
مسعودسعد.
و هشتاد کنگره در هوا برآورد. (قصص). و بالای دیوار آن بهشت سیصد گز برآوردند. (قصص).
- برآوردن آواز، برکشیدن آواز. آواز خواندن:
فروبرده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران.
منوچهری.
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ برآوردن، بانگ کردن و آواز خواندن:
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
- || بانگ و نعره زدن. فریاد کردن:
جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی). و فرمود تا بانگ برآوردند و طبل بازها فروکوفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- برآوردن جوش، جوش و خروش کردن:
چو گرگین شنید این برآورد جوش
بدو گفت پیش آی و بگشای گوش.
فردوسی.
تهمتن چو این گفتش آمد بگوش
برآورد چون شیر غرّان خروش.
فردوسی.
خروشی برآورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر.
فردوسی.
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه.
(از فرهنگ اسدی).
- برآوردن حدیث، عنوان کردن و گفتن آن:
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان.
نظامی.
- برآوردن دود از چیزی یا کسی، تباه کردن و سوختن و از بین بردن آن:
سوی دشت خرگاه تازیم زود
ز افغان و لاچین برآریم دود.
فردوسی.
- برآوردن سر از خواب، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب.
فردوسی.
- برآوردن سرود، سرود نواختن. سرود خواندن. خواندن با آواز بلند. (یادداشت مؤلف):
ببربطچو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی.
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود.
فردوسی.
- برآوردن صفیر، صفیر زدن. سوت زدن:
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر.
منوچهری.
- برآوردن غریو، بانگ و نعره زدن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
- برآوردن گرد از کسی یا چیزی، کنایه از کشتن، تباه و نابود و نیست کردن آن:
اگر کشته گردد بدشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد.
فردوسی.
سزای گنه بین که یزدان چه کرد
ز دیو وز جادو برآورد گرد.
فردوسی.
شما نیز باید که هم زین نشان
برآرید گرد از سر سرکشان.
فردوسی.
بس اندک سپاها که روز نبرد
زبسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسب نامه).
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی.
نه این گنج ها گرد من کرده ام
که گرد از بزرگان برآورده ام.
؟
- برآوردن گرد به...، بپا کردن گرد... برانگیختن گرد به هوا:
همانم که با تو من اندر نبرد
بگردون برآورده ام تیره گرد.
فردوسی.
- برآوردن ناله، زاری کردن بنالیدن:
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله ٔ کوس.
نظامی.
- برآوردن نام، نامور ساختن. بلندآوازه کردن. مشهور کردن:
بجویم بدین آرزو کام تو
برآرم ز گردنکشان نام تو.
فردوسی.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی.
برآورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا بمشرق نام شاهی.
نظامی.
هرکه در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برآرد نام.
نظامی.
- برآوردن نعره، نعره زدن:
بخندید از گفته اش کوهزاد
برآورده نعره بر او رو نهاد.
فردوسی.
- دست برآوردن، بلند کردن دست. بالا بردن دست به علامت دعا کردن تا برابر صورت: رسول دست برآورد و گفت بار خدایا مرا معاونت کن در جان کندن که سخت است. (قصص الانبیاء). از ما بپذیر که تو شنوایی بدعای من و دانایی به احوال من دیگر دست بدعا برآورد و گفت... (قصص الانبیاء).
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم.
حافظ.
- || اقدام و سعی و کوشش کردن. جهد کردن: و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست.
نظامی.
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
- دست جفا برآوردن، جفاکاری و ستم آغاز کردن:
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.
خاقانی.
- دم برآوردن، دمیدن. ندا و آواز دردادن:
چون هاتف صبح دم برآورد
ازکوه شفق علم برآورد.
نظامی.
- رستخیز برآوردن، رستخیز و قیامت بپا کردن. هنگامه راه انداختن. به نیستی و نابودی کشاندن:
ز باره چو بگذاردی تیغ تیز
ز دیوان برآوردی او رستخیز.
فردوسی.
- زاری برآوردن، زاری کردن:
برآورد زاری که سلطان بمرد
جهان ماند و خوی پسندیده برد.
سعدی.
- زبان برآوردن، آواز برآوردن:
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان.
سعدی.
- سر برآوردن، سربلند کردن. سر راست کردن. مقابل فروبردن و بزیر افکندن: و امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود باز سر برآورد. (تاریخ سیستان). سید بگریست و باز سر برآورد. (قصص الانبیاء). یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فروبرده بود برآوردو گفت. (تذکرهالاولیاء عطار). شیخ اندرین فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت. (گلستان).
- || سر افراختن. سر بلند کردن. مباهات کردن. فخر کردن:
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی.
بخرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی.
نظامی.
سر برآور بسر فراختنی
در جهان خاص کن بتاختنی.
نظامی.
- سر بسوی آسمان برآوردن، بلند کردن سر سوی آسمان برای دعا یا نفرین کردن:
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان.
فردوسی.
- کف برسر آوردن، انباشتن. پر کردن:
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ بخاکستر برآرد.
نظامی.
|| طالع کردن:
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
- سر برآوردن روز، پدیدار گشتن آفتاب. طلوع کردن خورشید:
روز از سر مهر سر برآورد
و آفاق به مهرسر درآورد.
نظامی.
|| بردن. نقل کردن:
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی.
|| رفعت دادن. ترقی دادن.بالا بردن. برکشیدن. بربردن. برنشاندن:
شاهم بر گاه برآرید، گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم اندر نو کرد شاه.
(از خسروانیات).
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی و دین.
فردوسی.
یکی را برآری و شاهی دهی
یکی را به دریابه ماهی دهی.
فردوسی.
آنرا که برآورده ٔ تو بود برآورد
وز جمله ٔ یاران دگر کرد مقدم.
فرخی.
اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ
تا قدر تو ببینند آنگه فروگذار.
سوزنی.
و اگر برادرها تو را در چاه چهل گز انداختند من ترا بر تخت چهل گز برآوردم. (قصص الانبیاء). الهی نظری بر این تنگ حوصلگان نمای که تو غفاری واکرم الاکرمین که همه یک دل و یک زبانند که مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآورد. (تذکرهالاولیاء عطار).
- برآوردن بماه، بماه رسانیدن:
گر او را فرستی بنزدیک شاه
سرشاه ایران برآری بماه.
فردوسی.
|| برافراشتن، برافراختن. قائم کردن. راست کردن. افراختن. (ناظم الاطباء):
زر فسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 324).
نخستین گفت کای دارای عالم
برآورده علم بالای عالم.
نظامی.
- برآوردن درفش، افراشتن درفش:
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش.
فردوسی.
اکنون چنان باش که شقه های خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر بازتوانی گشاییدن و برآوردن. (کتاب المعارف). || آماسانیدن. بالا آوردن: شراب مویزی آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بد گوارد و سودا برانگیزد و باد در شکم افکند وشکم برآورد. (نوروزنامه). || انباشتن و پر کردن. (ناظم الاطباء):
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد.
نظامی.
|| ساختن. عمارت کردن. (آنندراج). بناء. بنیان. بنیه. بنایه. تبنیه. افراختن بنا. مرمت کردن. تعمیر کردن. (ناظم الاطباء). بنا کردن. برآوردن دیوار یا بنا و خانه، بالا بردن آن. ساختن آن. برآوردن چاه را؛ سنگ چین کردن آن:
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند.
رودکی.
ذوالقرنین آنجا رفت و بنگریست پس از این مردمان آهن خواست و روی گداخته سدی برآورد سخت محکم... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پلی بود بر کناره ٔ مداین آن را نیز آب برد و پرویز آن را دو بار عمارت کرد و برآورد و... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نخستین بنا خانه ٔ بیت المعمور بود... ابراهیم را بفرمود تا با اسماعیل بایستاد و دیگر باره برآوردند و نو کردند چنانکه اکنون است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفسرد.
خسروی.
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام.
دقیقی.
برآرم یکی شارسان فراخ
بدو اندرون باغ و ایوان و کاخ.
فردوسی.
که خان حرم را برآورده بود
بدو اندرون رنجها برده بود.
فردوسی.
برآرنده ٔ ماه و کیوان و هور
نگارنده ٔ فرّ و دیهیم و زور.
فردوسی.
یکی دژ برآورده در کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار.
فردوسی.
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد بالاش را بر دو شست.
فردوسی.
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه.
فردوسی.
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود.
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده.
فردوسی.
برآرنده ٔ گرد گردان سپهر
همو پروراننده ٔ ماه و مهر.
عنصری.
در باغ... فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
بنای آسمان و سقف گردون
برآرد صانعی استاد و رهبر.
ناصرخسرو.
و به بست فرمان داد تا نه گنبدبرآوردند. (تاریخ سیستان). و هم به بست خضرائی که بر در ایوانست بطرف میدان برآورد. (تاریخ سیستان). و امیر ابوالفضل فرمود تا باره ٔ سیستان نو برآوردن گرفتند. (تاریخ سیستان).
بشاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای.
(گرشاسب نامه).
تا مدت سیصد سال مدام کار کردندی تا بوستانی بدین صفت برآورند. (قصص الانبیاء). و خاک آن بدریا انداختند و از آنجا که آب بود چهل گز بسنگ مرمر برآوردند. (قصص الانبیاء). وخانهای ساختند و قصرها برآوردند چنانکه شهری شد. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بناها از سیم و زر برآوردند. (قصص الانبیاء). آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند. (قصص الانبیاء). و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطه ٔ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و در میانگاه آن گنبدی عظیم برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و این دیوارها از سنگ خاره برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامه). پس عثمان دیوار آن مسجد را بسنگ برآورد و ارزیز. (مجمل التواریخ و القصص). و کیکاوس در بابل بناء بلند به هوا برشده برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). دیوار آن را بسنگ برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). و او را[کاخ] بخار خدات بنا کرده است و زیادت از هزار سال است از برآوردن کاخ. (تاریخ بخارای نرشخی). باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). آخر این جهان چون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف).
- برآورده کردن، ساختن. بنا کردن. بالا بردن:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
|| بیرون آوردن. بیرون کردن. بدر کردن. خارج ساختن.برون نمودن. درآوردن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء): ذر؛ برآوردن زمین نبات را. (منتهی الارب):
تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآردنهنگ را.
دقیقی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری.
گر نبارد در چمن نم برنیارد از زمین
خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود.
ناصرخسرو.
بگیریش ار همه در کام شیر است
برآریش ارچه در سوراخ مار است.
مسعودسعد.
او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش پس برآوردندش. (مجمل التواریخ).
چو از من یاد کرد آن پاک دل مرد
قرار از منزل خسرو برآورد.
نظامی.
من که بیک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب.
نظامی.
چونکه دندانها برآرد بعداز آن
هم بخود گردد دلش جویای نان.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
گفت مرا با این جماعت چه حاجت به شمشیر است اگر خطائی کنند با این چوب دستی مغزشان برآرم. (منتخب لطائف عبید زاکانی).
دل را ز سینه در نظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر.
صائب.
- برآوردن باد سرد و باد و آه، به نشانه ٔ حسرت و تأسف آه کشیدن:
چو روی پدر دید خسرو بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چو بشنیددستان رخش گشت زرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چه بشنید شهرو از آن زن بدرد
برآورد ازدل یکی باد سرد.
فردوسی.
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد.
فردوسی.
برآورد از جگر آهی شغبناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک.
نظامی.
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد.
نظامی.
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد.
نظامی.
- برآوردن از بیخ، ریشه کن کردن. از بیخ و بن برکندن. از ریشه بیرون آوردن:
نهالی بصد سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت.
سعدی.
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ.
سعدی.
- برآوردن جان، زهوق روح کردن. مردن. قالب تهی کردن:
آن کس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد.
نظامی (لیلی و مجنون)
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان برآورد.
نظامی.
- برآوردن دمار، هلاک کردن:
نوروز ماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
منوچهری.
- دم از جان کسی برآوردن،او را بیجان کردن:
به یک حمله زیر و زبر کردمی
دم از جان ایشان برآوردمی.
فردوسی.
- دم برآوردن، دم زدن:
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
- دم سرد برآوردن، آه سرد از سینه کشیدن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه).
- روان از جان کسی برآوردن، او را کشتن:
بدژخیم گوید که هم در زمان
برآرد ز جانم بزودی روان.
فردوسی.
- سر برآوردن از، سر بیرون کردن از:
جز از رستنی ها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی.
- نفس برآوردن، زیستن. دم زدن. دمخور و دمساز شدن:
با اونفسی ز دل برآرم
کز همنفسان کسی ندارم.
نظامی.
- نفسی به آسانی برآوردن، خوش و آرام و بی تشویش عمر بسر بردن:
فرو گیر از سر بار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را.
نظامی.
- نفس سرد برآوردن، کنایه از حسرت خوردن:
نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فروریخت. (سندبادنامه).
|| انتزاع کردن. (آنندراج). برکندن. (ناظم الاطباء). تفریغ؛ برآوردن مسئله ها را از اصل. (منتهی الارب).
- برآوردن از عزا یا درآوردن، بحمام بردن و جامه ٔ سیاه از او دور کردن و جامه ٔ غیر سیاه دادن سوگوار را به علامت خاتمت مدت عزای او و آن عادتاً یکسال است. (یادداشت بخط مؤلف).
|| تقلید کردن.
- برآوردن کسی را، تقلید او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف). تقلید کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). چون کسی آواز و گفتار خود رابه چیزی [یا کسی] مانند کند گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (فرهنگ اسدی نقل از یادداشت بخط مؤلف).
|| ظاهر نمودن. ظاهر شدن. پیدا نمودن. (ناظم الاطباء). پدیدار شدن. پدیدار کردن. ظاهر آوردن:
چون آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآرد. (سندبادنامه).
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد.
نظامی.
- برآوردن آبله یا دمل و یا سرخک، از تن بثورات و مانند آن بیرون آمدن کسی را. (یادداشت بخط مؤلف).
|| رویاندن:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
- برآوردن پر، پر روئیدن بر:
چو میروک را پای گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری.
- || سرعت گرفتن. تیز دویدن:
همه خاک مشکین شد از مشک تر
همه تازی اسبان برآورده پر.
فردوسی.
- برآوردن هستی، وجود گرفتن:
تو گندم کار تاهستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد.
نظامی.
- دندان برآوردن، دارای دندان شدن:
چونکه دندانها برآرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان.
مولوی.
- ریش برآوردن، به ریش آمدن. روییدن موی به صورت کسی: و کودک [در سودان] تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم).
- میوه و برگ برآوردن، رویاندن میوه و برگ. برگ و میوه آوردن: بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء).
|| تربیت کردن. پرورش دادن. پروراندن. پروردن. (ناظم الاطباء). بارآوردن:
که در زیر پرّت بپرورده ام
ابا بچّگانت برآورده ام.
فردوسی.
پدرشاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است.
فردوسی.
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن.
فرخی.
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
و بفرمود تا اورا سواری آموزد و به هنر برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
پس شاه در او نگاه کرد سر تا پای وی به چادر و موزه پوشیده بود گفت دختر خود را چرا چون خویشتن برنیاوردی. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
چو مر بنده ای را همی پروری
به هیبت برآرش کزو بر خوری.
سعدی.
فی الجمله پسر را بناز و نعمت پروردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند. (گلستان).
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری به نازش مدار.
سعدی.
هزار نخل بخون جگر برآوردم
امید نیست که یک نوبتم ثمر بخشد.
شانی تکلو.
|| نهادن. (یادداشت بخط مؤلف). گذاشتن. (یادداشت بخط مؤلف):
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
|| سد کردن. جلو گرفتن. استوار کردن رخنه: اثلال، رخنه برآوردن. (منتهی الارب):
همه رخنه ٔ پادشاهی به مرد
برآری بهنگام پیش از نبرد.
فردوسی.
برآرم من این راه ایشان به رای
به نیروی یاری ده رهنمای.
فردوسی.
بدو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش به گل هر دو راه
همی بود خود در میان سپاه.
فردوسی.
و عبداﷲ صابونی درهاء حصار با خشت برآورد. (تاریخ سیستان). و از آن در سرای که قائم [باﷲ] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است، ببازار صرافان بغداد، برگرفته. (مجمل التواریخ).
میرساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را.
صائب.
مائیم و خیال تو که بر رغم حسودان
راهی است که نتوان بگل و سنگ برآورد.
شانی تکلو.
|| دور کردن. مانع شدن. منع کردن. بازداشتن. جدا کردن:
برآوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم برآری.
نظامی.
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.
نظامی.
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو برمیاور از نماز.
مولوی.
|| رها کردن:
با رحمت تو باد مخالف موافق است
نومیدم از سفینه کن از ناخدا برآر.
تأثیر.
|| روا کردن. اسعاف. قضا کردن. اجابت کردن. مستجاب کردن.بیوار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). انجاح. انجام دادن. امداد کردن نیازمند. (ناظم الاطباء).
- برآوردن آرزو و امید و حاجت و مراد و کارو کام و غیره، قضا کردن آن. اسعاف آن. روا کردن آن. مقضی المرام کردن:
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم از آن آرزو کامشان.
فردوسی.
برآرم از ایشان همه کار تو
درفشان کنم در جهان نام تو.
فردوسی.
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو.
فردوسی.
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش برآری ز دشمن غدّار.
فرخی.
که من هرچه تو کام و رای آوری
برآرم نخواهم ز کس یاوری.
(گرشاسب نامه).
گفت من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم واین کار برآورم. (مجمل التواریخ).
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
خدایا امیدی که دارد برآر.
سعدی (بوستان).
جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنّای پیری برآورده بود.
سعدی.
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم. (گلستان سعدی).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی.
|| کردن. انجام دادن: و بحمامی فرورو و غسلی برآر. (نفحات جامی). و بعد از... غسل اسلام برآورد و بخرقه ٔ حضرت شیخ مذکور مشرف شد. (تذکره ٔ دولتشاه).
- وداع برآوردن، وداع کردن.وداع گفتن:
هست اجازت ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد و وداع برآرد.
سوزنی.
|| گذرانیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
کسی را کجا پروراند بناز
برآرد بر او روزگاردراز.
فردوسی.
جهان چون برآری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی.
فردوسی.
|| گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف). گذشتن. برآوردن اربعین. ماندن یک چهله. چهل روز ماندن:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معمی با قرینی.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی.
حافظ (از یادداشت بخط دهخدا).
|| بمرور پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف): هزار دینار وام برآوردم. (چهارمقاله). || پذیرفتن. قبول کردن بطور مهربانی و خوبی. || درج کردن. || درمیان نهادن. || شکستن پیمان و صلح را. || حیله کردن و تزویر نمودن. || واپس آوردن. || اصلاح کردن. تمام کردن. تکمیل کردن. || پرداختن. (ناظم الاطباء). || متعدی برآمدن بجمیع معانی آن. رجوع به برآمدن شود. || نواختن. (آنندراج).


ساغر برکشیدن

ساغر برکشیدن. [غ َ ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) می خوردن. قدح برکشیدن. باده خوردن.


غریو برکشیدن

غریو برکشیدن. [غ ِ وْ ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) بانگ و فریاد برآوردن. شور و غوغا کردن. غریو برآوردن. غریو برزدن. رجوع به غریو شود:
برنشسته هزار دیو به دیو
ازدر و دشت برکشیده غریو.
نظامی.
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
دمان رخش بر مادیانان چو دیو
میان گله برکشیده غریو.
فردوسی.


دست برکشیدن

دست برکشیدن. [دَ ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) دست برداشتن. دست برآوردن. بلند کردن دست:
نه صاحبدلان دست برمی کشند
که سررشته از غیب درمی کشند.
سعدی (کلیات ص 317).


خاک برکشیدن

خاک برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) خاک برکشیدن از چاه یعنی لاروبی کردن چاه. پاک کردن چاه. شاو.


پوست برکشیدن

پوست برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) پوست کندن. پوست برکندن.


افغان برکشیدن

افغان برکشیدن. [اَ ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) فریاد کردن. افغان برداشتن. ضجه کشیدن. ناله کردن. و رجوع به افغان شود.

فرهنگ عمید

برکشیدن

بالا کشیدن، بالا بردن،
بیرون آوردن،
تربیت کردن،
۴.پروردن،
کسی را ترقی دادن و بر مرتبۀ او افزودن،


برآوردن

بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن،
روا کردن،
پذیرفتن و انجام دادن،
پروردن،

فرهنگ معین

برکشیدن

بالا کشیدن چیزی، پیشرفت کردن، بلند مرتبه ساختن، چین دار کردن. [خوانش: (~. کِ دَ) (مص م.)]

معادل ابجد

برکشیدن و برآوردن

1055

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری